آب درپوسته حوض عرق می ریزد
زرد و بشکسته و بی جان خورشید
عنکبوتی است که افتاده در آب
هر کسی در طرفی
سایبانی طلبیده است و به چشمان دیده است
هفتمین پادشهش را در خواب
نگهم مورچه وار
می رود از بن دیوار به اوج
نردبان سوخته انگشتانش
که نهادست ز حیرت زدگی بر لب بام
نفسم و انفسم
دارم از این همه خاموشی و گرما سرسام